زنی که می خواست قلبش را بکشد(آریو بتیس)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

زنی که می خواست قلبش را بکشد(آریو بتیس)
یک لحظه قلبش ایستادوبعد آرام آرام ضربانش تند تر وتندتر شد به حدی که احساس میکرد سختی استخوان قفسه ی سینه اش را احساس میکند،چیزی شبیه به پرنده ای که خودش را به میله های بی احساس قفس می کوبدتا آزاد شود ویا بمیرد.
دیگر چه فرقی می کرد.
با صدایی لرزان گفت:خوا،خواهر تو؟؟؟؟
مرد سریع از اتاق بیرون رفت.هردو خواهر انگار که برق فشار قوی گرفته باشدشان،حتی پلک هم نمیزدند.
وبعد ناگهان...
همسایه ها آن روزتا نیمه های شب صدای دعوا می شنیدند آن هم از خانه ای که آنقدر ساکت بود که اگر گاهی صدای جاروبرقی از آن به گوش نمی رسید ،به نظر می رسید جز ارواح کسی آنجا زندگی نمی کند.
اگر کسی نداند من خوب می دانم که هیچ کس به اندازه ی آن زن فرو نریخت حتی قصر بلورین رویاهای کودکی اش که حالا پایه ستونهایی هرچند ترک خورده داشت به اندازه ی منیت آن زن خرد نشده بود.
دلش می خواست هر سه را بکشد،خواهرش،شوهرش وقلبش را والبته بیشتر قلبش را زیرا از آن دو می شد دوری کرد ولی آن طپنده ی نفرت انگیز خون آشام که بعد از هربار نوشیدن ،هرچه را نوشیده بود،استفراغ می کرد، آن هم آنقدر داغ که تمام سلولهای بدنش را جهنم کرده بود...همیشه با او بود.
اما چگونه؟
آیا بهتر نبود با چاقو او را جدا می کرد؟
نه،هنوز زود بود که بمیرد ،باید زنده می ماند وتقاص پس دادن بعضی ها را می دید.
کمی فکر کرد.راه کشتن اش یک چیز بود.
یک روز کنار خیابان ایستاد.
وقتی نور به او می تابید.همه آن چیزی را که نباید می دیدند.
ماشینی نبود که از کنارش بی تفاوت بگذردوحتی عابری....
از بین تمام آنهایی که جلوی پایش ترمز زدند یکی را انتخاب کرد.یکی را که بیشتر به آدم نماهای خانواده دار شبیه بود.
در خانه وقتی مرد او را محکم در بغل گرفت و بوسید بوی تلخ وزننده ای حالش را دگرگون کرد.
با بی رحمی درست همانند یک ربات به مرد گفت:فکر نمی کنی اگر یک دوش می گرفتی بهتر بود؟
مرد در دل گفت:کار دنیا را ببین یک ج.. به آدم درس بهداشت می دهد.
سپس بی آنکه حرفی بزند برهنه شد و به حمام رفت.
فرصت خوبی بود تا خانه ی اولین قربانی اش را ورانداز کند.ناگهان تلفن زنگ زدو کمی بعد زنی پشت خط پیغام گیر گفت:عزیز دلم ...ناهارت را آماده کرده ام... سر وقت بخور ،خدای نکرده باز هم معده ات اذیتت می کند....دوستت دارم... خداحافظ.
بغضی گلویش را فشار داد چقدر این کلمات برایش آشنا بود.
نگاهی به اتاق خواب آن خانه انداخت،از اینکه جای آدمها عوض شده بود ،از خودش خجالت کشید،شاید تنها یک زن می تواند حرمتی را که آن تخت دونفره دارد،درک کند.
صدای شر شر دوش آب قطع شد.فرصتی نبود...
مرد که بیرون آمد زن را ندید...

امیرهاشمی طباطبایی-پاییز91



نظرات شما عزیزان:

guner
ساعت14:26---2 دی 1391
dadshi kheyli aali bod

karet harf nadreh

delam kheyli tang shode bod vasseh in dastanhat

reza fadatپاسخ:سلام رضای عزیز کجایی خوش مرام دلمون پوسید از بس که زدیم دلتنگیم برات ممنون که سر زدی خوشحالم کردی قربان تو امیر


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 1 دی 1391برچسب:,ساعت22:18توسط امیر هاشمی طباطبایی | |